گونگ بوک و میون وارد قلعه ای میشوند و در آنجا بازرگانی با آنها صحبت میکند و از آنها کار کردن سخت میخواهد.مشکل آنها این است که زبان چینی بلد نیستند.گونگ بوک از فرط خستگی خواب جانگ هوا را میبیند ولی در خواب هم به او نمیرسد
شب هنگام افراد زندانی آنها را میزنند و آنها را با رییس روسا آشنا میکنند که او اولین رییس زندان است وباید حرفهای او را گوش کنند.زنگ غذا بصدا در میاید ولی چون آنها این زنگ را نمیشناسند دیر میرسند.یکی از افراد رییس اول به آنها میگوید که آنها چگونه میتوانند بدون غذا زنده بمانند.او توضیح میدهد که به فکر فرار نباشند زیرا تا کیلومترها خبری از هیچ شهری نیست وآنها باید به این فکر کنند که در اینجا بتوانند فقط زنده بمانند
بانو جمی در صحبتی با جانگ هوا از این میگوید که دختران آنجا فکر میکنند او زن بدون قلب وسختگیری است اما جانگ هوا میگوید که آنها هنوز کوچکند و چیزی نمیفهمند بانو جمی از احساس جانگ هوا نسبت به خودش میپرسد. جانگ هوا احساسش را میگوید و سپس توضیح میدهد که این احساس به این خاطر است که او قدرت و گستردگی در کارش دارد و قلبی برای فکر کردن به احساسات احتیاج ندارد.بانو جمی نیز از احساس مادری نسبت به او میگوید واینکه باید شخصی را مناسب برای ازدواج با او انتخاب کند(این سکانس بخاطر لباس بانو جمی نشان داده نشد)
در بازار جانگ هوا با پدر سون جانگ صحبت میکند واو از بازار و مغازه های مختلف آن میگوید و به او زنی را نشان میدهد که هدایت کننده یک مغازه چینی است مغازه ای که مربوط به ارباب لی میباشد.در آنجا جانگ هوا یون جان را میبیند وبه او میگوید که میخواهد با او صحبت کند.از او میخواهد که مهارتهای تجارت را در مغازه او یا دبگیرد.در آنجا زن مسئول میگوید که نمیتواند به جانگ هوا آموزش دهد وجانگ هوا باید مانند کارگرها کار کند تا یاد بگیرد.علیرغم حرفهای یون جان جانگ هوا قبول میکند وبرای اولین کارش پنج طاق ابریشم را باید بفروشد
در منزل یکی از افراد متمول جانگ هوا پارچه ها را نشان میدهد ولی بانوی خانه آنها را قبول نمیکند جانگ هوا با دیدن تابلوهای نقاشی میگوید که پشت سر آن تابلوهای نقاشی باید ابریشم باشد نه کاغذ وخودش با نقاشی زیبایی که میکشد سرانجام پارچه های ابریشم را میفروشد
یون جان کتابهای تجارت آنها را به جانگ هوا میدهد ومیگوید که به او کمک میکند تا آنها را یاد بگیرد.جانگ هوا نیز شبانه روز مشغول یاد گرفتن میشود وبزودی آنها را تمام میکند.در ساحل جانگ هوا و یون جان صحبت میکنند و او میگوید که برای بار اول او را در چانگ هی دیده جانگ هوا از افرادی که از راه دریا برده شدند میپرسد(گونگ بوک و میون) اما در ادامه صحبت یون جان از جانگ هوا میگوید واز روزهای گذشته و آشنایی با او
در منزل بانو جمی به دیدار جانگ هوا می آید وبه او میگوید که پسر یکی از صاحب منصبان عاشق او شده است ام جانگ هوا میگوید که قصد ازدواج ندارد ودر عوض از کتابهای تجارت که همه آمارها را در آن طبقه بندی کرده میگوید بانو جمی نیز به او مسئولیتی در بازار موجینجو میدهد.
گونگ بوک و میون در سختترین وضع زندگی میکنند.میون گوشتی را میدزدد اما افراد رییس او را میبینند واین باعث میشود آنها را دستگیر کنند رییس میخواهد با چاقویی میون را زخمی کند گونگ بوک از او میخواهد که آنها را ببخشند ولی او قبول نمیکند ومیون را زخمی میکند گونگ بوک نیز عصبانی میشود وطی نبردی رییس را میکشد بدستور رییس قلعه آنها را از طناب آویزان میکنند
از آنطرف ارباب لی به یون جان میگوید که تجارت ابریشم از جاده ابریشم توسط سول پیانگ بدون دردسر همیشه انجام میگیرد وکاروانهای آنهابدون هیچ دردسری به مقصد میرسند وسود خوبی میبرند.او به یون جان میگوید که او باید جلوی کاروانهای آنها را بگیرد تا کاروانهای آنها فقط از آنجا گذر کنند
یون جان وقتی از جانگ دال میشنود که او با استفاده از قدرتش گونگ بوک ومیون را برای ساختن دیواری کیلومترها دورتر فرستاده آنقدر عصبانی میشود که او را به باد کتک میگیرد.صبح زود نیز برای نجات آنها راهی میشود
گونگ بوک و میون علیرغم چند روز بی آبی زنده میمانند وگونگ بوک بعنوان رییس جدید آنها میشود.اما بزودی آنها را به نقطه ای دیگر میفرستند گونگ بوک ومیون بین راه فرار میکنند اما بی آبی باعث میشود که اسی که هر دو آنها را حمل میکرد بمیرد و آنها پیاده به راهشان ادامه دهند.دیگر توانی برای آنها با قی نمانده افراد قلعه هم برای پیدا کردن آنها راهی میشوند ولی آنها را پیدا نمیکنند .اما گونگ بوک و میون از بی آب وغذایی بیهوش میشوند