گونگ بوک که در یک کارگاه کشتی سازی کار می کند از این همه بد بختی خسته شده است . او دوست ندارد همه عمرش را مانند پدرش کارگری کند و آخر سر در فقر بمیرد بدین جهت تصمیم می گیرد فرار کند و به چین برود تا بتواند تاجر بزرگی شود.ولی دوستان او که بسیار وابسته اش هستند می خواهند دنبالش بروند او هم که می داند این کار خیلی دردسر دارد به بالای صخره ای می رود و می گوید هر کس م خواهد با من بیاید باید از این صخره به اقیانوس بپرد.
هیچ کس جرات نمی کند مگر یون دوست صمیمی گونگ بوک که خیلی او را دوست دارد. او به پایین می پرد که همه نگران او می شوند گونگ بوک به دنبالش به دریا می پرد و او را نجات می دهد.
گونگ بوک شبانه از کارگاه بیرون می آید تا خودش را به اقیانوس برساند و با کشتی های تجاری چین فرار کند.
در راه به یون می پیوندد و در حین فرار موردی خاص توجهشان را جلب می کند.
پسر رئیس کشتی سازی با دوست دخترش مشغول معاشقه هستند که گونگ بوک تصمیم می گیرد یه گوش مالی حسابی بهش بده.
حسابی درگیر می شن و یه دست کتک مفصل بهش می زنن
می خوان برن دیگه که یهویی اون دوست خپلشون می یاد و می گه من را هم ببرین که من بدون شما می میرم.اول امتنا می کنن ولی وقتی می گه من پول زیادی همراه دارم با خودشون می ببرنش
پدر کپل که از نبودن پسرش مطلع می شه پیش پدر گونگ بوک می یاد و می گه که پسر تو پسر منو اغفال کرده و با خودش برده و خلاصه حسابی درری وری بار پدر گونگ بوک می کنه.